که شاهنشاه عادل سعد بوبکر

شاعر : سعدي

به ايوان شهنشاهي درآرندکه شاهنشاه عادل سعد بوبکر
که مرواريد بر تاجش ببارندحرم شادي کنان بر طاق ايوان
ازين پس، آسمان گفت ارگذارندزمين مي‌گفت عيشي خوش گذاريم
ازين غافل که تابوتش درآرنداميد تاج و تخت خسروي بود
که بر سر کاه و بر زيور غبارندچه شد پاکيزه‌رويان حرم را
که مردم تحت امر کردگارندنشايد پاره کردن جامه و روي
نمي‌شايد که فريادي ندارندوليکن با چنين داغ جگرسوز
روا باشد که مظلومان بزارندبلي شايد که مهجوران بگريند
همي بينم که عنوانش به خونستنمي‌دانم حديث نامه چونست
دريغي ماند و فريادي و ياديبرفت آن گلبن خرم به بادي
گردش سيلاب خون باز ايستاديزماني چشم عبرت‌بين بخفتي
نخواهد پروريد اين سفله زاديچه شايد گفت دوران زمان را
چنان صاحبدلي فرخ‌نژادينيارد گرش گيتي دگر بار
مرا خود کاشکي مادر نزاديخردمندان پيشين راست گفتند
چنين آتش که در عالم فتادينبودي ديدگانم تا نديدي
که آمد پشت دولت را ملاذينکوخواهان تصور کرده بودند
که تاج خسروي بر سر نهاديتن گردنکشش را وقت آن بود
که بستان را بهار و ميوه داديچه روز آمد درخت نامبردار
ببرد از بوستانش تند باديمگر چشم بدان اندر کمين بود
همي بينم که عنوانش به خونستنمي‌دانم حديث نامه چونست
پس از گل در چمن بلبل مخوانادپس از مرگ جوانان گل مماناد
نداند کس چنين قيمت مدانادکس اندر زندگاني قيمت دوست
صبا بر استخوانش گل دمانادبه حسرت در زمين رفت آن گل نو
زلال کام در حلقش چکانادبه تلخي رفت از دنياي شيرين
خداوندش به رحمت در رسانادسرآمد روزگار سعد بوبکر
شراب از دست پيغمبر ستانادجزاي تشنه مردن در غريبي
نثار رحمتش بر سر فشاناددر آن عالم خداي از عالم غيب
خدايش هم به اين آتش نشانادهر آن کش دل نمي‌سوزد بدين درد
محمد نامبردارش بماناددرين گيتي مظفر شاه عادل
به خوي صالحانش پرورانادسعادت پرتو نيکان دهادش
به اوج روح و راحت گسترانادروان سعد را با جان بوبکر
بسي دوران ديگر بگذرانادبه کام دوستان و بخت فيروز
همي بينم که عنوانش به خونستنمي‌دانم حديث نامه چونست
دل خويشان نمي‌دانم که چونستغريبان را دل از بهر تو خونست
که از دست شکيبايي برونستعنان گريه چون شايد گرفتن
نمي‌آيد که رايت سرنگونستمگر شاهنشه اندر قلب لشکر
که باران بيشتر سيلاب خونستدگر سبزي نرويد بر لب جوي
که آب چشمه‌ها عنابگونستدگر خون سياووشان بود رنگ
که بار از طاقت مسکين فزونستشکيبايي مجوي از جان مهجور
نشايد کرد و درمان هم سکونستسکون در آتش سوزنده گفتم
زمانه مادري بي‌مهر و دونستکه دنيا صاحبي بدعهد و خونخوار
که از دوران آدم تاکنونستنه اکنونست بر ما جور ايام
همي بينم که عنوانش به خونستنمي‌دانم حديث نامه چونست
عزيزان وقت و ساعت مي‌شمارندبزرگان چشم و دل در انتظارند
کنيزان دست و ساعد مي‌نگارندغلامان در و گوهر مي‌فشانند
به رهواران تازي برسوارندملک خان و مياق و بدر و ترخان